نقشه نافرجام
انوشیران در بالای بلندی کاخ خود نشسته؛ و با کمال دقت به منظره های اطراف نگاه می کرد. ناگهان چشمش به زنی زیبا و جذاب افتاد که درخشندگی صورتش به اقتاب براری می کرد. او توجه ی سلطان را به خود جلب کرد، و شیفته خود ساخت.
بابا طاهر عریان می گوید:
ز دست دیده و دل هر دو فریاد هرآنچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
انوشیران پرسید: شوهر این زن کیست؟
به او گفتند: قربان شوهر او یکی از کار مندان و خدمکاران دربار شما، اسمش فیروز است. سلطان برای آنکه خود را به وصال آن زن برساند و به او ارتباط برقرار کند؛ شوهرش هم نفهمد، شوهرش را برای مأوریتی به شهر دیگر فرستاد، پس از آن خود به خانه ی او رفت.
زن هنگامی که سلطان را دید به او احترام گذاشت و تعظیم کرد. سلطان پس از احوال پرسی از او عاشق شدن خود را به او ابراز کرد .
زن عفیف و پاکدامن بود؛ و هرگز حاضر نود دامنش را حتی اگر سلطان از او در خواست کند آلوده به گناه شود، و با یک دنیا خجالت به سلطان گفت: شاها اگر من این کار را برای خود پسندم، هرگز برای شما نمی پسندم، زیرا مقام سلطنت و پادشاهی با این عمل قبیح تناسب ندارد.
شاعر عرب می گوید:
اِذا وقعَ الذّبابُ عَلی طعام رَفَعتُ یَدی نَفسی تشتَیه
و تَجَنِبُ الاُ سُودُ وُرودَ ماء اذا کانَ الکِلابُ ولعنَ فیه...
« یعنی: هنگامی مگس در ظرف غذا اقتاد من از خوردن آن دست بر میدارم، با و جود اینکه به آن میل دارم.
شیرها آز نوشیدن آبی که سگ به آن پوزه زده اند پرهیز می کنند.
شخص بلند نظر گرسنه برمی گردد و حاضر نمی شود با مرد سفید پوست هم غذا شود.
کسری باز خواسته خود را تکرار کرد. زن برای دوّمین بار این شعر را خواند: سوگند به خدا هرگز کسی نگوید و باور نکند که شیری غذای مانده ی گرگی را خورد»
این حرف انوشیران را تکان داد و با نا امیدی از خانه بیرون رفت.
شوهرش پس از باز گشت متوجه شد که شاه به خانه ی او آمده است.
برای همین رفت سراغ همسرش و او را به منزل پدرش فرستاد، پدرش با ناراحتی و دل افسردگی از پیش او آمد، و با دامادش برای حل شدن اختلاف، پیش سلطان رفت.
پدر گفت: ای شاه این مرد از من بوستانی خریده، پس از استفاده از میوه، گل و بوی آن، بی جهت آن را برگردانده است.
کسری داماد را احضار کرد و جریان را پی گیر شد. داماد گفت: من در این بوستان اثر و رد پای یک شیر دیدم لذا آن را پس دادم. ترسیدم مرا هلاک کند.
انو شیروان جریان را فهمید و گفت: (( بلی شیر وارد بوستان تو شد، ولی استفاده نکرد و مأیوسانه برگشت.))
آن مرد خوشحال شد و زن خود را به منزل برد و با محبت بیشتری زندگی خود را ادامه داد. زیرا دانست زن عفیفی دارد.